darling

در اوج جوانی ، طراوت ظاهر و شادی باطن ...‌

آمال و آرزوهایم را نیز ....

باورها و اعتقاداتم را کم کم ...

و امیدم را ، برای همیشه از دست دادم ...

خداوندا

دیگر بهاری برای جوانی نمانده ...

تنها چند پاییز و زمستان سرد و غمناک

برای گذران عمر مانده ....

FATEMEH

darling...

میدانی ای دوست ؟ 

برای من 

سوزان تر از گرمای تیرماه 

یا شن های داغه ساحل جنوب 

یا حتی گرمترین کویره دنیا 

اشک های من است ....

هر قطره اش که میچکد

میغلتد و میخراشد صورتم را ....

و چه سوزان است در اوج گرما ...

FATEMEH

 

darling...

آن روی سکه را وقتی میبینی که دیگر دیر است چه بسا ،افرادی که با پشیزی از این رو به آن رو شدند ...وچه انسان هایی که انسان مانند و آدمی کردندزخم ها خوردند و دم بر نیاوروند حرف ها شنیدند ولی سکوت کردند و darling...

آرزو به دلم موند یه روزی یه ساعتی یه فصلی از یه جا رد بشم بگم یادش بخیر ....چقدر حالم خوب بود اون زمان چه خاطره ی خوبی دارم چه آدمهای خوبیو تو زندگیم دیدم چه کارهای قشنگی کردم ....ولی از هرجای این شهر darling...

شاید فقط حرفش را میزنیم ....رفتن را میگویم ....بار و بندیلت را ببند نازنین قلبم ...این دیار دیگر ، جای من و تو نیست ...بیا و عزم رفتن کنیم ....به جایی دور دست دور از مردمم دور از همه ی کسانم ...دور از darling...